چون واگنی فرسوده در راه آهنی خالی
از من چه باقی مانده جز پیراهنی خالی؟
دارد فرو می ریزد اجزای تنم در من
آن طور که دیواره های معدنی خالی
چون آخرین سربازِ شهری سوخته یک عمر
جنگیده ام در مرزهای میهنی خالی
حالا که سر چرخانده ام در باد می بینم
پشت سرم شهری است از هر روشنی خالی
گنجایش این جام ها اندازه ی هم نیست
من استکانم شد به لب تر کردنی خالی
آن باغبانم که پس از یک عمر جان کندن
از باغ بیرون آمدم با دامنی خالی
پانته آ صفایی بروجنی
دیگر اشعار : پانته آ صفایی بروجنی
نویسنده : علیرضا بابایی